نوشته شده توسط : sepide
شاگردي از استادش پرسيد:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني! " شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردي؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم ." استاد گفت: " عشق يعني همين! " شاگرد پرسيد: " پس ازدواج چيست؟ " استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگردي! " شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم." استاد باز گفت: " ازدواج هم يعني همين!!

:: بازدید از این مطلب : 173
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()